هرساله ضرر همی کردندی و به خاک سیاه نشستندی. هرروز که میگذشتی بر دم و دستگاهش، عدد مرغان و جوجگانش کاستی گرفتی و عنقریب ورشکستگی بر وی مستولی شدندی.
در این احوالات ظریفی را بر امر مشاوره استخدام بکرد. ظریف روز را گِرد مرغداری بگشت و بدید که آب و دان جوجگان، همه ردیف بودندی و کلیهی امکانات رفاهی برقرار.
چون شب آن لحاف سیاه معروف خود را پهن بکرد، ظریف همچنان اندر کار خویش بایستادی و جایجای مرغداری را سرچ بکردی که ناگاه همی دید، دزدی نابهکار وارد شد، چندی جوجه به کیسهای اندر کردی و به چاک همی زدی.
ظریف چون این احوالات بدید، نزد پیر بشتافت و همی پرسید: «ای پیر، جوجگان خود را چه هنگام شمردندی؟»
پیر پاسخ گفـت: «همانگونه که از قدیم همی گفتهاند، جوجه را آخر پاییز میشمارمی.»
ظریف چون این بشنید گریبان چاک بداد، موی پریشان بکرد و نعره بزد: «همانا از این ناحیه بر تو خسارت وارد شدندی.»
پیر بگفت: «چگونه؟»
ظریف بگفت: «تا آخر پاییز آمار از دستت برون شده و در این مجال دزدی نابهکار هرشب به جوجگان دستبرد زده، خانه خرابت همی کند. جوجه را آخر روز میشمارند، نه آخر پاییز.»
تصویرگری: مهدی صادقی